شاعر : قاسم نعمتی نوع شعر : مدح و ولادت وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : ترکیب بند
قـدری مِـیِ طهـور زتـهمـانـده سـبـو بر لـب زدم به نـیّت تـر کـردن گـلـو
تا آتـش وشـرارۀ آن بـردلم نـشـست بابى زعشقوا شد از این دل به سوى او
دیدم صداى هـاتفى از غـیب میرسد أُدخل الی الحرم که شده وقت گـفتگو
بالا بـزن بهعـزم تـقـرّب توآسـتـیـن با اشک دیده وقت سحرسازیک وضو صورت بمال بر حرم و خاکِ پاى یار تـا ازغــبـار مــقــدم او یـابـى آبــرو بر مِنبرى ز تور نشین،وصفِ عشق کنبیخود ز خویش گشته فقط از على بگو
شکر خدا که مـدح عـلی اکـبرش کنم
جان را فدای آن رخ پیـغـمـبرش کـنم
با یک سلامْ دل به هـوایت روانه شد تسبـیح اشـک پـارهشد ودانهدانه شد
برروى آب عکسِضریحى کشیدهام دریـاى گـریههـام عجب بیکرانه شد
گشتم دخیل گوشهاى ازکَـشتى نجات دیدم که صاحـبش پسرى نـازدانه شد
ازجانب بهـشت نسیـمى وزید وبعـد با عطرسیب موى کـمندِ تو شانه شد
بر بوسـههاى ممـتد مولا ز صورتت این روزهـا نـبـودنِ زهـرابـهـانهشد
آهـسته گـفت گـریهکـنان اَیْنَ فـاطمه؟ دردِ نـبـودنـت بـه دلـم جــاودانـه شـد
توآمدى ودوباره پیـمبر ظهـور کرد قـنـداقـه تـو کـعـبـۀ سـیّـارِ خـانـه شـد
نازم به این جمال و کمال و خصالِ تو عاشق کُشَ است یک سحرى شرح حالِ تو
مـرآتِ کـبـریـاست جـمـالِخـدائیات بَدرُالمُـنـیرِعـشقْ رُخِ مصطـفائیات
چـشم تـمـام اهل حـرم خـیره میشود بر سیرت و صورت خیرالنـسائیات
کردى حـقـوق حـضرت اسـتادرا ادا نازم به بخـشـش وکـرمِمجـتـبائیات
گـم کـرده راه بـودم وتا خـانـهکـریم من را کـشانـده جـلـوۀ نارُ القرائیات صاحب دعا حسین،طبـیـبانه تا سحر دل داده پـاىزمــزمــۀ ربـنــائــیات الـگـوىهـرچـه عـابـدِلِـلّـهمـیشوی با این وجود غرق به نور وخدائیات
بِیْنِ خطوط روی جبینت پُرازخداست
اِبْنُالحـسـینْ لـیـلى لـیلاى کـربلاست
گـیـسوبه باد میدهى ودلـبرى عـلى پا در رکاب میکنى و حـیدرى عـلى
ابرو نهـان کن از نظر خـیـره حسود آئـیـنـهدارِصـورت پیـغـمـبـرى عـلى در حُجب وعفّت وغیرت چوفاطمهچون اومـدافـع عَـلَـم رهـبـریعـلـی
گــرم طــوافِ روى تـوآلِابـوتـراب غـرق عـبادتى وخـدامـنـظرى عـلى وصف تواین بس استکه وقتتجلیات شـهزاده حـرم عـلـى اکــبــرى عـلـى
در کــربـلا تـجـلّـى فـتّــاح خـیــبـرى هـمنام شهـریارِعـرب حـیـدرى على
برقِ عـرق به روى توالـماسْ اکـبرا
ایهمنـشین حـضرتِ عـبـاسْ اکـبـرا
از باده تومـسـتى دلها فـراهـم است کارِدلم چو زلفِ توپیچیده دَرهَم است
لشگر کشیدهام به هواخواهیات على این قطره اشکها چوسپاهی منظماست
تـو وارث تـمـام اولـوالـعـزمها شـدى وصف تو امتداد رسـولِ معـظم است ترکیبى ازحسن وحسین است رُوىتو ریحانه بهـشت بگـویم به توکـماست
من نـذرکـردهام که بـمـیـرم براى تو خونین شدن بهپاى توسِرِّمُحرّم است هر جا که حرفِ پیرِ جوان مُرده میشود تصویر دست وپا زدنِ تو مجسم است
بالای نـعـشِ تو پدرت پـیـرشد عـلى دنبال تکـههاى تنت با قـدى خـماست
دیـدنـد هـمـچـنـان بـدن پـاره پـارهات فـریـادهاى یـا ولـدی،نـا منـظـم است
امـروزقـدرتى به صدا جـمـع میکند
فـردا تورا میانِ عـبـاجـمـع میکـنـد